با سلام ادب با مسعود خدابیامرزمدتی همسنگر وبقولی هم خرج بودیم درلشگرده حضرت سیدالشهدا گردان زینب گروهان فدک که بعد به گردان امام حسن امام حسین تشکیل تیپ شد با مسعود بین میان دواب ومهاباد بودیم به ارتفاعات شیخ محمدوماووت جهت عملیات رفتیم ارتفاع بسیار بلندی بود پس از کلی پیاده روی به بالای ارتقاع رسیدیم ولی از نظر نظامی عراق بر ما مسلط بود طبق دستور فرمانده میبایست تا صبح برای خودمان سنگر پیوندیم تا خود اذان صبح کنیم وسنگر ساختیم زیر آتیش شدید دشمن چند روز تو سنگر به حالت خوابیده زندگی میکردیم تا باعملیات وارد شهر مادون شدیم مسعود کم سن و سال بود نفس کم آورد به محض ورود به شهر ماووت مارا داخل مدرسه ای بتن ارمه بردند خسته بودیم اما منطقه کوهستانی بود داخل مدرسه هیچ خوردنی نبود همه گشنه بودیم در اطاقی مقداری نان کبک زده پیدا کردم با چفیه خیس کردم وتن ماهی پیدا کردیم خوردیم مسعود کنجکاو بود بریم؟ پشتبان باسیمینوف عراقیها رو ببینیم بالاخره رفتیم وما رو دیدند ولو رفتیم خدا میدونه که عراقیها چقدر مدرسه راندند ولی لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد با مسعود به مهاباد رفتیم مرخصی شهری رفتیم رستوران قائم سفارش سلطانی داد ولی من نمی دانستم چیه مسعود پدرش بازاری بود وضع مالی خوبی داشتند از این غذا ها خورده بود ولی من نه پس از صرف غذا و خرید از مهاباد به پادگان آمدیم ولی کردها فهمیدند بسیجی هستیم لطف خدا با ما بود که توانستیم فرار کنیم چون مسلح نبودیم کردها هم با بسیجیها کلی مشکل داشتندبلاخره فرار کردیم با ار پی حس به ما حمله کردند ولی اتفاقی نیفتاد به پادگان آمدیم وخسته بودیم روز قبلش از عملیات رسیده بودیم کلی خسته بودیم حساب کرد گفت علی 110تومان هزینه ما شده نفری 55تومان سهم ما میشه من ازش نگرفتم ومدیونش کردم که شهید شد شفاعت مرا بکند من در عملیات از ناحیه پا صدمه دیدم و سه روز استعلاجی به تهران اومدم پس از برگشت به غرب گفتند باید برگردم اردوگاه فرات دز رفتم دیدم بچه ها 1/5/67جاده اهواز خرمشهر سه راهی حمید که تیپ حضرت زهرا بودند سه گردان از بین رفتند وجنازهایشان سه روز تو گرمای برج 5 خرما پزان تو آفتاب مانده ما میشه بیاریم که بالاخره قطعنامه صادر شد نتوانستیم وجنازهایشان را بیاریم با مسعود تو یک دوری بشقاب بزرگ قضا میخوردیم یک روز مسعود میشکست وروز دیگر من نوبت من میشد نان را طوری کف دوری میکشیدم تمیز میشد و مسعود میگفت تورو خدا علی مریض میشیم اومدیم جنگ به ما نیاز دارند.شبی پای عملیات تا صبح سنگر کندیم صبح شد اذان گفتند مسعود نماز خواند سفره دو نفره انداختیم صبحانه بخوریم ثانیه ای آتیش دشمن خاموش نمی شد بالاخره اقا مسعود نمازش تمام شد منم از حاج خامه مسئول تدارکات پنیر گرفتم وتو قوطی نارنجک چای آوردم که بخوریم خمپاره پشت خاکریز خورد و صدای ترکش آمد بهمانخورد هر چی گشتیم پیدا نکردیم امدم سفره را جمع کنم دیدم ترکش خورده وسط پنیر کلی خندیدیم آتیش آنقدر زیاد شده بود زمین گیر شدیم داخل سنگر طاق باز خوابیده بودیم گوله نخوریم ساعته اونجا بودیم تا رفتیم سنگر اجتماعی مسعود بلافاصله نمازش را خواند واز من حلالیت طلبیدگفتم کاری نکردم خیلی باهم رفیق بودیم وقتی تو بالا رفتن از ارتفاع مسعود خسته شد کوله پشت شو با بقیه وسایل ش به دوشم انداختم وبالا بردم مسعود را با تویوتا آوردند بالا رسیدیم گفت علی زنده ای گفتم مگه قرار بمیرم اومدیم بجنگیم خدابزرگه ما رو جهت جابجایی کردن تو کامیون مسعود قمقمه اش درش شل بود ریخت کف کامیون ساعت4 بود کامیونی نمی دونست کجا اومده وقتی فهمید دیگه به جلو نرفت منم وقتی شلوار م خیس میشده عصبی میشدم مسعود صدام کرد عذر خواهی کرد ولی توگوشی نرفت به خاطر دعوا وسرد صدا جفتمان رو از کامیون پی داده کردند با بلد چی اومدیم چند قدم بیشتر نرفته بودیم که کامیون را با همپا ره زدند و همه شهید شدند .....بازم خاطره با مسعود دارم برایتان می نویسم مسعود خانه اشان قلهک بود روبروی بیمارستان ایران مهر که اسم کوچه رو گذاشتن شهید مسعود مرشدی وای شان را در دماوند یکی از روستاهای پیش دیگر شهدای خانواده شان خاک کردن این شهرک فجر کجاست و چیه البته ببخشید
مسعودجان درسالروزشهادت شماهستیم آخرین جای که باهم بودیم ماووت عراق بود تومدرسه ماووت مستقربودیم تورفتی توپشتبام با دوربین عراقیها روببینی لورفتیم وکلی اتیش به سرمان ریختند .مسعودجان باتودرشهر مهاباد وقتی لشکر بین میان دواب ومهابادبود اولین سلطانی روخوردم چقدر اون روز خوش گذشت ارتفاعات شیخ محمد چقدر اذیت شدیم مسعودجان تونمازشبت ترک نمیشد خوشابحالت که شهید شدی قرارمان این بود که هرکی زودتر رفت شفاحت اونیکی روبکنه من تادماوند سرخاکت امدم وبرادرعزیزت مهدی رو هم میدیدم همه خاطراتمان امشب یکهو به یادم امد پیام محسن احمدی رو دیدم شرمنده ام مسعود جان یاد گذشته افتادم باتو خاطرهای زیادی دارم من رااز ازیادنبری قول دادی یادته ؟شماره من علیرضاعربی هستم دوست وهم رزم مسعود 09938374553 تازنده ام خاطرات بامسعودیادم نمیره